این داستان واقعی است و....ازفامیل هامی خواهم زودقضاوت نکنند.
واما......پسرخاله ام راگرفته بودم وقدم زدیم...ازعلی کله رفتیم بیرون.ودرخانه ی خاله ام خوابیدم.صبح آن یکی دخترخاله ام که خیلی دوستش داشتم باخاله م آمده بودند.مادم گفت:"بایدبروم وامضاءکنم.من هم چون دخترخاله ام بود نه نگفتم.رفتم.ودریک جا پارک کردیم..حدود1ساعت کارشان طول برد.ولی به جایش برایمان بستنی کیم خریدند.راه افتادیم ورفتیم سمت خانه ی مامان دخترخاله ام....چون ناهار دعوت بودیم.......ازیک طرف هرجامی رفتیم ساک هایمان را باخودمان این وروآن ورکردیم...روزموعود رسیدوبایدبرمی گشتیم ولی من دوست نداشتم ازدخترخاله ی اولی ام که ازش پرسیده بودم کی ازدواج می کنی؟دل نمی کندم.آآآآآآآآآههههــــــــــ ببین چه روزگاری است...بادامادمان که دزفول زندگی می کرد...رفتیم راه آهن اندیمشک.....قطار ازخرمشهرآمده بود......خیلی ناراحت بودم ازکوپه ی مان.......همان اول کاری رفتم طبقه بالاودرازکشیدم...مسافرانمان بدجوربودند...............خیلی بدجورازبین ما6نفرهمه ی مان چادری بودیم......الی...............این داستان ادامه دارد.......